آخرین نوشته های ادبی
تمرین گروهی شماره 1
تأثیر تشابه های برجسته در دو جمله ی زیر چیست؟
اندام سوخته و دست های نشسته ای که ترد شکست.
در سالیان خاکستر شده، زخمی آب، روی دست مانده است.
یک اثر حسی هستند؟
تکرار دو بیان نزدیک به هم ا ...
خوش آمدید...
زبان حال دل شاعر
صور خیال
ساندویچ بدون نوشابه
گامشاوان و بابا خانلیلار
تولد
پربیننده ترین ها
بوی باران
ساختار و ویژگی شعر (بخش نخست)
نامه ای به دلبر
زندان زندگی
شانه ی چوبیت
آخرین اشعار ارسالی
روزی از حادثه ای تلخ تو را گم کردم
حاصل عشق تو را فدای مردم کردم
ساختم بی عشقت قلعه ای از چشمه ی نور
بذر جو کاشتم و دروی گندم کردم
پ.ن
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
کی عمر و جوانیت پرید و طی شد؟
شور و شرر و توان و صبرت ، هی شد ؟
راحم، تو نشو از این همه غمگین، چون
عشقی به ثمر نشست و جهلت پی شد
درتب عشقت بسوزم روز وشب فریاد نه
درد عشق را عاشقان دانند ولی صیادنه
من ز افتادن نمی ترسم ولی ازچشم تو
گر بیفتم بشکند هر استخوان اُفتاد نه
گرچه
در سپیدهدم سومین روز
پس از ته کشیدنم
سرمست و پرغرور
به پشت ابرها
خواهم بود
کودکتر از همیشهام
و دیوانهتر از هر کسی
برای همه فرصتهای سوخته
بدرود با درود
صبح بخیر یک دانه من
صبح بخیر زیبا روی من
صبح بخیر عزیزم
خدا کنه همینطور که بارون می اید
تا سیاهی ها را پاک کند
بدی ها رو هم از
نهـی ز منکر گر به منکر میشود
گو چه نفعی حکم ابتر میشود
گوشت تلخ خواندی تو حیدر را چِسانا ای دَغل
گر نبود گوشت تلخ نمیکرد لیلة مرگ جان بغل
بی خبر نیستی نگین پادشاهی رفت کجا
گوشت تلخ بود لیلةالمِعراج
در تیره شب عمر اسیرم تو کجایی
خورشید درخشان چه شود رخ بگشایی
تا کی بزند زل به در و پنجره چشمم
تا کی بنشینم سر راهت به گدایی
مجنون همه در ج
قلم هایم دهید
رخشی کشم
بی سوار و بی درفش
خود به تازد ،
یابد سوار و هم درفش
ما که از این جهان ،خیری ندیدیم
بهر سو دویدیم ، چیزی ندیدیم
همش دردو همش رنج همش غم
بجز درد وغم وماتم، رنجی ندیدیم
عجب روزگاری ست این روزها
با من از عشق نگو
بیزارم از عشقهای پوشالی
با من از توجه کردن بگو.
با من از اهمیت دادن بگو.
با من از اولویت قائل بودن بگو.
بعد،
سالها سینه گذرگاه تب و باران بود
کهنه سرباز مقاوم به سر ِ پیمان بود
وقت بحران تب عشق میان گریه
حال معشوق شبیه گذر طوفان بود
راز تنهایی او در
جنگل ندارد
زبانی مگر عریانی
باگیسوانی آشفته
رقصان
وچشمانی سبز
که طعنه به دریای آسمان زده است
سکوتم را بکش
با فریاد
دکمه هایت خود اشارتی دگرگونه است
نکنم شکایتی من،زجفای دشمنانم
منِ دل شکسته نالم،زخطای دوستانم
به درونِ سینه آتش،سرِخشم آشنایان
شده شعله وربجانم،که بسوزد
استخوانم
دلِ خودبه
موجِ آتش آمد و عشق روان رقصان کرد
هستی و مارا باهم بکران یکسان کرد
جان ما دلواپس از عشق روان حیرانست
موجِ آب آمد و جان را بروان درمان کرد
من چه شکلی بودم اصن قبل تو ؟
به خدا یادم نمیاد هیچ چی شو
دنبال آرزوهام بودم ولی
آرزوهام یه چیز دیگه ای شد
دل من جوری برات رفته نخوام
بیشتر
گویم که غرور چیز ناچیزیست امروز
در کوی عدم ریزه خاریست امروز
معطوف به قدرت و جنگ جهانی
وصله به غم و خراب کاریست امروز
زیر باران صبح فروردین
با خیالت به راه افتادم
دست در دست و شانه بر شانه
در مسیر گناه افتادم
عقل هی زد مزاحمت نشوم
عشق می گفت؛ این چه حرفی هست
لازم است
در مسیر کاروان عشق چاهی لازم است
بین کنعان تا عزیز مصر راهی لازم است
خون پیراهن حکایت دارد از این نکته که
رنج دوری از پدر هم گاهکاهی ل
1. مۊ یته سأده گالشم
2. تنهأی رهٚ هی نی زنم
3. تۊمان غۊزهٚ دآز فِزنم؛
4. گالش پاتاۊه وآزأٚ شۊلا می کۊل دره
5. جوۊنی نمدی کُلاٚ ورَ ورَ می سر دره
خدا خدا خدایا
ای مهربون دانا
خالق آسمونها
رودخونه ها دریاها
جنگلا و صحراها
دنیای تو قشنگه
بزرگ و رنگارنگه
هر چی بگیم تو داری
تو هیچی کم نداری
به لب مُهرِ سکوت امّا به دل میلِ سخن دارم
من اینک حسّ غربت را در آغوشِ وطن دارم
گرفتند از تنم نور و به تاریکی فرو رفتم
به یارانِ خودی حتّی، در ای
عشق سرآغاز هستی بود و هست
عشق محو می پرستی بود و هست
عشق هرگز همنشین باده نیست
عشق هم آهنگ مستی بود و هست
عشق مغبون کِی کند دلداده را؟
عشق ب
در غیابِ عقل شد دیوانگی ها بیشتر ،دیوانه جان
گر غرض این بود ، آری شد همان، دیوانه جان
در ازل هم ، رازی از داغ جنون گفتند تو را
گوشهایت را بیاور
تمثیل تو ترکیب می و طعم گلاب است
لب های تو ای جان و دلم اصل شراب است
آرامش دستان تو را شعر ندارد
امواج نگاه تو خودش شعر مذاب است
دلتنگم از آن
یک لقمه زندگی لطفاً
برای کودکیت؛
کودکیم
و اقبال پیشانی بلندمان که کوتاه ترین دیوار شهر شد
برای سقوط آرزوهای کوچکمان در چاه عدم
یک قطره فرامو
تصمیم به رفتن دارم...
رفتن از سوی نگاه؛آن همه خاطره ها؛ آن قلم های سیاه...
پاک کنم اسمم را...
که نباشد اثری از منو این فاصله ها...
قصد رفتن دارم..
الا ای آفرینش از تو برجا
تویی نور تمام آسمانها
تو نور جمله افلاک هستی
کریمی مقتدایی پاک هستی
حریم پاک تو دانشگه عشق
تو هستی تا ابد شاهنشه
بی پیکر تر از آنم
که مرا بتراشی
دنیا
مگر می شود با تو شاعر نشد
مگر می شود با تو عاشق نبود
دراین حجم مسموم و بی پنجره
مگر می شود بی هوا پرگشود
تو باران اردیبهشتی و من
از آوارِ به
هزار بار اگر
به پیشوازِ خودم بروم
حنجره سکوت را خواهم بوسید
مهناز عبدی
کاریمینیاتور
عالَم هستی .فلسفی
تو نظر کن تمام عالَم را
بین به هرلحظه اش چها باشد
بی هدف نیست زندگی جانا
بین جهان حرکتش کجا باشد
شهر خاکستری، دوباره غروب...
بوی فقر و فلاکت و سختی
کوچه ای در جنوب پایین شهر
خانه ای با پلاک بدبختی...
پدرِ خانه غرق خوابیدن
خسته از حس تلخ بید
و
خیال
آن پرنده ای
که بعد از
رفتنت
هرگز
فرود نیامد
و آسمانش
چه
بی رحمانه
هر روز
بی کران تر
می شود
روی زمین خوردیم خاک و خول خوردیم
از دشمن خوردیم نقل ونبات خوردیم
موشک و توپ خوردیم چیپس و پفک خوردیم
گل به خودی خوردیم آب نخود خوردیم
افسو
لالا لالا ، بخواب آروم ستاره
که دنیا بی نگاهت سرد و تاره
لالا لالا ، بخواب ای نور دیده
که چشمم چون تو زیبایی ندیده
لالا ،میگم برات تا خوش بخوابی
شعر یعنی روح شاعر در قلم
حسِ نابِ جسم، بر روی بلم
شعر یعنی عاشقی تا حد مرگ
با مسیحای نفس چون باد و برگ
عشق یعنی شاعری در بابِ رود
چون صدای پای دو
توو جنگل چشمای تو
انگار یه آهو خوابیده
اسیر اون نگات شدن
چه حس زیبایی میده
عطر خوش پیرهن تو
دل برده و پس نمیده
انگار که خونه پر شده
از عطر گل
به اندازه ای که دوستت دارم
دوستم بدار...
افسانهٔ گول زنندهایست
قصهٔ های روزمرهگیهای بی پرواز عشق ..
میگفت ...
من در خیال ،
آنرا با تو زن
اشرف مخلوقات در خودشناسی
خود مانده ای ، چگونه است
بر دیگری با قیل و قال
موعظه می خوانی
جان ناقابل فدای آن قد و بالای تو
قند و شیرینی است آن لبهای بی همتای تو
هر چه قنّادی میان شهر دیدم بسته شد
صنف قنّادان شکایت کرده از لبهای تو
در شب سرد،
بی تو،
تنها،
برهنه پای،
ژنده، ژولیده،
پرسههای بیپایان.
در دل خود زمزمه میکنم،
چکامهای از دوردستها.
جز کوی تو ندارم جای،
یاد
دلتنگ توام
ای بی خبر ازمن که می آلوده ومستی
پیوسته پرستار غمم بوده و هستی
ازدوری تو جان به لبم ؛ دل تودلم نیست
دنیا که ز من ردشده ؛ همگام توه
به دشت لاله افکندی تو آتش
بسوزد جان و تن با طعنه هایت
معصومه بهرامی پور
سحاب
منم تصنیف آن آهوی سرگردان صحرائی
منم توصیف کوچ خسته ی یک ایل قشقائی
منم بی خواب و بی طاقت در این شب های یلدائی
منم توضیح شاعر در سرود نرم لالائ
شیهه اسبان دلم . . .
صدای شیهه اسبان دلم می شنوی
که در تکاپوی غبار
همچنان تو را می جویند؟
صدای شیهه اسبان دلم می شنوی
که چون غم می تازند؟
د
گردش ایام را گویم برایت ای رفیق؟
دائما در دام غفلت رو به پایانی دقیق
بال و پر سوزان بگردی بی هراس از شعلهها
رسم پروانه شدن را چون نمیدانی عمیق
از سر صدق و ادب گردی به دور شمعها
ناگهان آغازِ پایان بوسه بر جان حریق
سیدعلی موسوی
یارب مشو راضی به بی سر و سامانی دل
جانا مزن قرعه فال غم به پریشانی دل
طبیبان عاجز ز درمان، بی درمانی دل
دور بادا جغد شوم آید به ویرانی دل
در پیچ ها در چرخه ها
من نیستم از برده ها
من ره به اعلی میبرم
حب علی لم تمر علیه
محمدرضا باصری
عاشق تر از من کی شود پیدا برای تو
در مشفقی کی میشود مشتاق به پای تو
صادق تر از من هرگز ندیده ای به صدق
فارغ تر ازمن کیست که دل کند از همهبرای تو
همان قدری که رنجیدی، همان اندازه میارزد...
آیشا
نگاهم نگارین
به او است از پشت دیوار
و سرگرم دیدار
منم همچو بیدم
و آشفته دیدم
که در جستجوی وصالم..
و افتاده حالم
چه ژولیده سر ، سرنگونم
ز
من قلعه ی آبادی در کنج زمان بودم
بی زلزله و جنگی ، آوارترش کردند
یک پنجره از من که ، سودای رسیدن داشت
کندند از اینجا و ، دیوارترش کردند
هر رهگذری
اشــک .. از لبـــخند با ارزش تـــر است
جایگاهش نزد احساس خوش تر است
می دهی لبـخند را بر هر که میبیند تو را
اشک میریزد برای آنکه مهرش بیشتر است
به غارت بردی از جانم قرارِ خواب شیرین را
که فرهاد ار کند عزمی سپارد جان مسکین را
چقد گفتم تورا ای دل طریق عشق پیدا کن
تو گفتی من خودم ماهم نخواهم م
نقش مدیران و معلمان در دعوت به نماز
نقش یاران در نمازاست پربها دوستــی آرد صفــا آرد صفــا
هم مدیـر و هم معـلم هر زمان دعو
تجرد تا تأهل
زمان تجرد:
سرِ جالیز، هر شب تا سحرگاه
ز درد بی زنی، هی میکشم آه
به یاد دلربایی در دل شب
چو بُز زل میزنم در چهره ی ماه
زمان نامزدی
آن مرد که میکرد خدا را شکر
به معشوق اش رسید خدا را شکر
درد دل بر دلبرُ دلدار گو
درد دل بر دل بماند دل بو
بعد از عملیات لو رفته نصر دو
مرتضی تفنگ بدست
از این سو به آن سو می دوید
در میان جنازه های تلنبار شده
و زخمی های بسیار که از درد می نالیدند
مرتضی